اول ماه مه در پارک لاله
مينا روشن

ساعت پنج عصر

اول ماه مه
ساعت پنج عصر
پارک لاله
میدان آب نما

هنوز ساعت پنج نشد ه بود، بچه ها درچمن بازی میکردند.
چند قدم آنطرف تر مردی اخمو داشت با موبایل حرف میزد. خانمی که روسری عنابی به سر داشت دوستش را دید و
با او روبوسی کرد. مرد اخمو گفت روسری عنابی!
کنار هر خروجی میدان، یک ماشین نیروی انتظامی و مردان زیادی با لباس شخصی با موبایل حرف میزدند و گزارش میدادند! روسری آبی! کاپشن کرم! روسری سفید. چند مرد درشت هیکل در اطراف پرسه میزدند و انگار منتظر صدور فرمانی بودند.
ساعت پنج عصر بود. مردی با چهره آفتاب سوخته و جعبه شیرینی لبخند میزد. وقتی میخندید شیارهای چهره اش
عمیقتر میشد، چهره زحمتکش مرد، منو به یاد پدر بازنشسته ام میاندازه مرد در جعبه را باز کرد. گفت بفرمایید برای
روز کارگره، راه میرفت و به مردم شیرینی تعارف میکرد لبخند زدم و یکی برداشتم.
تلویزیون بزرگی در میدان پارک فوتبال پخش میکرد. ساعت از پنج گذشته بود. همه به هم نگاه میکردند تلویزیون خاموش شد یکی گفت سمت راست میدون. هنوز تعداد زیادی سمت راست زیر تلویزیون جمع نشده بودند که لباس شخصی های درشت هیکل حمله کردند. یک نفر فریاد زد زنده باد جنبش کارگری ولی هنوز حرفش تمام نشده چهار دست و پای او را گرفتند و به طرف ماشین بردند.
یکی دست مردی را که شیرینی پخش میکرد کشید. آن یکی مرد میانسالی را با مشت و لگد به طرف ماشین میبرد .عده ای هم با نعره به اطراف میدویدند و هر کس را که موبایل داشت و احتمال میدادند عکس بگیره میگرفتند. زنی بازوی شوهرش رامحکم گرفته بود تا نبرندش روسریش از شدت تقلا کاملا افتاده بود بالاخره یکی از آن درشت هیکلها در مقابل فریادهای زن تنها به گرفتن موبایل بسنده کرد.خانمی فریاد میزد دخترم دخترمو بردن.
دست مرد جوانی را کشیدند تا ببرند دختری با چشمهای عسلی دست مرد را گرفته بود در این کشمکش روسری دختر از سرش افتاد دستهای مرد از دست دخترک جدا شد اما همچنان کشمکش ادامه یافت چند نفری به سراغش رفتند مرد جوان که هیکل ورزیده ای داشت با چالاکی در مقابل ضربه ها جاخالی میدا د.


" اینک ستیز یوز و کبوتر"
" درساعت پنج عصر "
و مردها واقعا" درشت هیکل بودند
" رانی با شاخی مصیبت بار "
و مرد جوان همچنان مقاومت میکرد
پیراهن قرمزش از تنش بیرون آمد
یک گاو بازی تمام عیار
در میدان آب نما
" تازه گاو نر به سویش نعره بر میداشت"
" در ساعت پنج عصر"
"زخمها میسوخت چون خورشید"
"در ساعت پنج عصر"
"قانقاریا میرسید ازدور"
"در ساعت پنج عصر"
و سرانجام اسپری فلفل!
در ساعت....

فکر میکنم دیگر ساعت از شش گذشته بود. مرد جوان را به داخل ماشین انداختند فریاد زد لباسمو بدید و کسی پیراهن قرمزش را برایش برد. مرد جوان مرا به یاد برادرم میاندازه که تازه ازدواج کرده و تازه هم از کارخونه اخراج شده. ماشینها را پر کردند و راه افتادند همه مبهوت بودند یکی گفت اینا که هنوز چیزی نگفته بودند! باد وزیدن گرفت و به دنبالش باران شروع شد جمعیت پراکنده شد .میدان گاو بازی خالی شد.

دختربچه‌ای که موهایش در باد تکان میخورد با گریه دست مادرش را میکشید. دختر از مادرش میپرسه چرا اونا رو بردن؟ مگه چه کار کرده بودن؟ مادر جواب میده امروز روز کارگره و دختر میپرسه: یعنی کارگرا رو میگیرن؟ مادر با لبخند تلخی میگه آره. دختر باز میپرسه چرا؟
دم در پارک مردی موبایل دختری را از دستش کشید و بعد از چند لحظه گفت خودت هم بیا. کمی آنطرفتر کنار خیابان مردی دختری را به سمت ماشین هل میداد دختر با تعجب به مرد نگاه می کرد و قدم برنمیداشت مرد به چشمهای عسلی او اسپری فلفل پاشید و او را داخل ماشین پرت کرد.
یکی گفت: دیگه چه خبره؟ تموم نشده؟ من به عسل و فلفل فکر میکنم. دختر چشم عسلی مرا به یاد خواهرم میاندازه که دوساله درسش تموم شده و در به در دنبال کار میگرده تا حالا دو بار رفته سر کار ولی هر بار به دلیلی کارشو از دست داده. یکبار چند ماه حقوقشو ندادند و به خاطر اعتراض به این وضعیت اخراج شد. باردیگه هم قرارداد سه ماهه بود و تموم شد.
از پارک بیرون میام جمعیت پراکنده به دنبال گمشده هاشون میگردن. یکی از اون یکی میپرسه سحرو ندیدی؟اون یکی جواب میده تا دم در دیدمش یکی میپرسه حالا کجا میبرنشون؟ یکی میگه بریم دم در کلانتری. یکی میگه اگه کارگر روز کارگر خواسته هاشو نگه پس کی باید بگه؟ تازه همونم که نذاشتن بگن. و یکی میگه معلوم نیست اینا (نیروهای انتظامی) حافظ امنیت مردمند یا چماقی بر سر مردم؟
و من به مرد سیه چرده که شیرینی پخش میکرد و به مرد جوان ورزیده که از نفس نمی افتاد و به دختر چشم عسلی فکر میکنم و به اول
ماه مه سال بعد در ساعت...
مينا روشن
بر گرفته ار وبلاگ کمیته ی هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری
8 اردیبهشت 1388

http://komitteyehamahangi.blogfa.com/

هیچ نظری موجود نیست: