شما متهم به اقدام علیه امنیت ملی هستید. از خود دفاع کنید.
پایش را میگذارد روی پنجه ی پام و مثل یک ته سیگار له اش میکند. میخواهم فحش و بدوبیراه را بکشم به هیکلش اما از ترس فقط ناله میکنم.
. . .
"شما متهم به اقدام علیه امنیت ملی هستید. از خود دفاع کنید." یه سری سوال با خط خرچنگ قورباغه نوشته بودند توی یک سربرگ –یادم نیست سربرگ کجا بود- و کپی کرده بودند و فلّه ای میبردندمان که پرش کنیم. اسم و مشخصاتی که ده بار ازمان پرسیده و یادداشت کرده بودند را دوباره میخواستند. شرح ماجرای دستگیری و از این حرفها. یه سوال هم داشت که تقاضای شما از مسئولین چیست؟ یعنی واقعا توقع داشتند در آن اوضاع بدون لکنت حرفمان را بزنیم؟!
. . .
کنار کوچه روی زمین نشانده اندمان و یا بهتر بگویم در هم چپانده اندمان! فریاد میزند: "سر پایین!" لباس شخصی و یگان ویژه قاطی هم اند. دیگر به لگدهایی که به کمرم میزنند عادت کرده ام. هر کس سهم خود را میپرازد. عدالت را رعایت میکنند. "بچه ها به قصد قربت بزنید!" در دل نگران آسیب دیدن کلیه هایم هستم که ناگهان سرم از شدت درد میترکد! چشمانم سیاهی میروند. پشت سرم داغ میشود. خدایا! همین چند لحظه پیش پزشکشان معاینه مان میکرد و میپرسید "جاییت درد نمیکنه؟" و من ساده لوح هم میگفتم "نه! چیز مهمی نیست!" با خود میگویم لابد میدانند چه جور بزنند که اتفاق زیاد بدی نیفتد! خنده ام میگیرد! همین چند ساعت پیش بود که اتاق یکی از رفقا بودیم و آمدن لباس شخصیها با چوب و چماق را تصور میکردیم و میخندیدیم. گفته بودند که حمله به کوی قطعی است. یاد آن دختره افتادم که التماس میکرد "تو رو خدا امشب خوابگاه نرید!" یاد وعده ی 4 صبح بسیجی ها افتادم. اما چه کسی باور میکرد؟ فقط یکی از رفقا که در اتاقش را قفل کرده و برایش رمز گذاشته بود: سه ضربه با فاصله! و ما به او میخندیدیم. "تو هم زیادی جوگیر شده ای! مگه شهر هرته! اینجا کوی دانشگاهه! 18 تیر اونقدر تلخ و پرهزینه بود که عمراً تکرارش نمیکنند. اصلا اگه لباس شخصیها بیان خود پلیس جلوشونو میگیره". گفت خاطره های بچه های 18 تیر را مرور کنید. در اتاقتان خوابیده اید و از آرامش تان لذت میبرید. خوشحالید که در این شهر شلوغ و کثیف چند متری جا دارید برای پا دراز کردن و سر بر زمین گذاشتن و آرمیدن. خوشحالید که در این شهر آشفته اتاقی دارید با رفیقانی از جنس خودتان که در کنارشان احساس امنیت میکنید. در همین خیالات خام پرواز میکنید که ناگهان چند نفر آدم چماق به دست عصبانی در را شکسته و چرتتان را پاره میکنند و پرده ادب و عفت را میدرند. نوامیستان را پیش چشمانتان ردیف میکنند و بر سر و رویتان میکوبند. از شکستنی هر چه می یابند میشکنند و از دریدنی هر چه می یابند میدرند. حیا و ادب را میبلعند و ظلم و تجاوز قی میکنند... "بیخیال رفیق! جوگیر شده ای! ده نمکی هم دوربین به دست گرفته و فیلم میسازد. دوران چماق سالاری به سر آمده"
. . .
ضربه بعدی برق از چشمانم میپراند. سرم به قدری داغ شده که در شکستنش شک نمیکنم. خدایا! اینا دیگه کین؟ این باتوم بود یا تیرآهن؟ اینجا ایرانه یا عراق؟ من دانشجو ام یا قاتل؟ "من مسئول بسیج الهیاتم! آقا تو رو خدا زنگ بزنید استعلام کنید!" دلم برایش میسوزد. یاد دوست حزب اللهی و احمدی نژادیم(!) می افتم که موقع حمله به اتاق، سعی میکرد بهشون حالی کنه که بسیجیه، اما اونا کاری به این حرفها نداشتند. یاد چند ساعت پیش می افتم. یاد آن دانشجوی بسیجی که تیر به چشمش خورده بود. بنده خدا با رفقای مذهبی اش جلوی مسجد کوی بوده اند که گاردیها تیر مستقیم به سمت کوی شلیک میکنند و چشمش آسیب میبیند. باز جای شکرش باقی است که اگرچه عقلشان منجمد مانده اما ابزارشان کمی مدرن شده است! تیرهای پلاستیکی شلیک میکنند. یکی از همین بسیجیها میگفت اینها اندازه جلبک هم مغز ندارند! اگر داشتند که دیشب با آن فضاحت ساختمان 23 را آتش نمیزدند. احمقها مثل نقل و نبات گاز اشک آور میزدند. نمیدانستند که همینجوری اوضاع کشور اشک آور هست. دانشجو نیازی به این گازها و فلفلها ندارد.
. . .
توی سلول در هم می­لولیم. بوی گند دستشویی حالمان را به هم میزند. هر از گاهی دست و پای یکی از بچه ها میخورد به پای شکسته­ و ناله­ی جگرسوز... بچه ها خسته شده اند. حال و حوصله رسیدگی به کسی که پایش شکسته را ندارند. احساس میکنیم که از زندگی ساقط شده. با اون پای شکسته و سر و کله خونی و هیکل استخوانی اش اصلا به چشم نمی آید. به یک تکه گوشت تبدیل شده. یکی از بچه ها بغلش کرد آورد توی سلول. بیچاره را باتوم میزدند تا بلند شود اما بنده خدا نمیتوانست تکان بخورد

هیچ نظری موجود نیست: